خانم ژیلا بدیهیان نقل می کند:
عملیات مسلم بن عقیل(ع) بود. چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد. مثل همیشه خاکی و خسته، زمستان بود، حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، سرش به شدّت درد می کرد. خودش را آماده نماز خواندن کرد. گفتم: «حالا یه دوش بگیر، یه لقمه غذا بخور، خسته ای، بعد نماز بخون.» نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اوّل وقت بخونم، حالا تو می گی اوّل برم غذا بخورم.»
یادم می آید آنقدر حالش بد بود و در شرایط جسمانی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد، کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد، بتوانم او را بگیرم.
برایم جالب بود با آن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت، حاضر نشد نماز اوّل وقت را رها کند و به باقی امور برسد.
:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2